این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را