کربلا
شهر قصههای دور نیست
گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند