هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم