اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم