خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم