پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست
ندبه اسمِ تو، شفا اسم تو، مرهم اسم توست
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
با پای سر به سِیْر سماوات میرویم
احرام بستهایم و به میقات میرویم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز