سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست