بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست