من به غمهای تو محتاجتر از لبخندم
من به این ناله به این اشک، ارادتمندم
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
چندین ستاره در حرم آن شب شهید شد
شب آنچنان گریست که چشمش سفید شد
آسمان را پهن میکردی به هنگام نماز
تا که باشد کهکشان با خاک پایت همتراز
مینویسند جهان چهرۀ شادابی داشت
هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
سیر من سیر الیالله است تا مقصد تویی
کیستم؟ دست نیازم، لطف بیش از حد تویی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
چشم وا کردی و آغوش خدا جای تو شد
کعبه لبخند به لب، محو تماشای تو شد
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
لب باز کردی تا بگویی اَوّلینی
آری نخستین پیرو حبلالمتینی
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم