این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند