گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند