گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند