کربلا
شهر قصههای دور نیست
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند