کربلا
شهر قصههای دور نیست
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند