دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین