گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست