همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید