عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود