وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود