سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت