دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست