عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی