من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی