من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی