روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود