دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم