میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی