در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی