در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را