تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!