او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست