هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست