او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست