روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست