دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست