از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید