بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش