مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند