شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
وقتی که شدهست عاشق مولا، حر
ای کاش نمیشد این چنین تنها، حر
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
وقتی که در آخرالزمان حیرانم
وقتی که خودم بندۀ آب و نانم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر