از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت