از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند