گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم