چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر