در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد