بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است