هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم