زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد