ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد