ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد