ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد